October 20, 2009

آخه مگه بیکاری تو؟؟
نه خدایی میخوام بدونم بیکاری که میشینی واسه خودت خیال بافی میکنی؟ اونم اینجوری!!
خوب عزیز من اول پاشو برو یکم آدم شناسی یاد بگیر، بعدش از این فکرا بکن... والاااا

September 5, 2009


فک کن به خاطر یه کیایی!! میای یه کاری رو انجام نمی دی و 3 ماه میشینی همینجوری در و دیوار خونه رو نگا می کنی فقط!! بعدش اونا بر می گردن می گن خوب چرا نکردی؟؟ خودت نخواستی، تنبلی کردی!! ه
حالا این وسط کی جواب 6 ماه از زندگی منو میده؟؟

August 30, 2009

یه وقتایی یه کاری یا یه چیزی رو با تمام ذوق و احساست انجامش می دی و پیش خودتم کلی کیف میکنی واسه خودت. تازه، قیافه کسی که قراره کارت رو ببینه یا نشونش بدی رو هم تجسم میکنی و حرفایی که فکر میکنی ممکنه بهت بگه فرض می کنی و بیشتر کیف میکنی و هی خودشیفته بازی در میاری و به قول یکی از دوستان، دیدی این آدمایی رو که بی جنبن؟؟
اما وقتی یهو دیدی همه اون حرفا و حرکتایی رو که فکر کرده بودی پیش خودت فقط تصور خودت بوده و هیچ کدومش اتفاق نیفتاد، اونوقته که یهو احساس آدمی رو پیدا میکنی که وسط یه پل معلق چوبی قدیمی که از رو یه دره عمیق که تهش یه باریکه آب رد میشه داره راه میره و صدای پاره شدن طنابی که دیگه نمیتونه وزنشو تحمل کنه رو میشنوه و هیچ کاریم نمی تونه بکنه رو پیدا می کنی... ه




پ.ن: این مطلب هیچ منبع موثق و مخاطب خاصی هم اصلا نداره و هر گونه سوء برداشت مشکل خود خواننده است. ه

August 22, 2009

تو فک ر یک سق فم ... یه سق ف بی رو زن

August 17, 2009

ولی خداییش کچلی هم عالمی داره ها...!! ه

August 10, 2009

واسه چی آخه؟ واسه چی من؟
مگه من چیم؟
پ.ن: احتمالا دیگه نمی نویسم اینجا. مثه قبلا می نویسم رو کاغدام، فرقیم نداره واقعا

August 9, 2009

هر روز صبح پا می شی، نه زود خیلی هم دیر. یه لیوان شیر که بعضن یکم کاکائو هم می ریزی توش که البته اونم امروز تموم شد رو گرم می کنی و جلو تلویزیون ولو می شی و مزه مزه ش می کنی. یه تلفن می زنی و می ری تو اتاق. کاری که نداری بکنی طبق معمول، می شینی پشت لپ تاپت و یه اکسپلورر باز می کنی. هوم پیج که نداری پس مجبور می شی مثه همیشه کلید “K” رو بزنی. یکم اینور اونور می چرخی و سرک می کشی ببینی دنیا از وقتی که ولش کردی به امان خدا دست کیه... ه
امروز بعد از مدتها یاد گوش دادن موزیک افتادی. دُرُس مثه قبلن که همیشه اولین کاری که بعد از روشن کردن سیستم می کردی، پِلِی کردن موزیک های مورد علاقه ت بود. اما امروز نمی دونستی چی می خوای گوش بدی، چی دوست داری، اصلن چیزی دوست داری؟ یهو یاد فولدری افتادی که شیش هفت ماه پیش از "جان"* گرفته بودی. بعد از تلاش نه چندان طاقت فرسا پیداش که پیداش کردی، فولدر "میسک" ش رو باز کردی و همش رو پِلِی کردی و تاره یادت افتاد که چقدر به موزیک خوب احتیاج داشتی. ه
لابد بعدشم می ری یکم غذا گرم می کنی و می خوری و دوباره تا شب هی میری جلو تلویزیون و هی باز میای پای کامپیوترت. هردفعه هم که از جلو میزت رد می شی هی به خودت می گی: "خوب این کتابه رو هم بردارم بخونم دیگه" اما کیه که گوش بده. ه
اینم شده ظاهر زندگی هر روزت. حالا بعضی وقتا هم میری یه دوری می زنی، هوایی چیزی میخوری... همین. قبلن اقلن یکم فکر هم می کردی، تصمیم می گرفتی، انجام می دادی، نتیجه می گرفتی... همش تموم شده انگار. ولی نه، بسه. باید خسته بشی. باید از این خستگی هر روزت خسته بشی. باید... اگه بخوای می تونی دلت رو به تغییر امروزت خوش کنی. منظورم موزیک گوش دادنت بود. البته دیشبم یکم فرق داشت... ه

ه * منظور از "جان" پسوند معمولی که بعد از اسامی اشخاص به معنای عزیز و این چیزا میاد نبوده

پ.ن : ­الان دلم می خواد باز موزیک های "حقانی و لیلی" رو گوش بدم